خدا کانون تمام خوبیهاست(2)

فرهنگی اجتماعی

خدا کانون تمام خوبیهاست(2)

خدا کانون تمام خوبیهاست(2)

(11)ـ مهربان ترین مهربانان

جوان گنهکاری خدمت پیامبر گرامی اسلام(ص) آمد و عرض کرد: «یا رسول الله! من گنهکارم، برای من طلب آمرزش کن تا خداوند مرا بیامرزد.» آن بزرگوار برای او طلب آمرزش کردند؛ خدا او را آمرزید.

آن جوان رفت و بعد از مدتی بازگشت. عرض کرد: «یا رسول الله! دوباره مرتکب گناه شدم برای من، طلب بخشش کن تا خدا مرا عفو نماید.» پیامبر اکرم(ص) باز برای او طلب بخشش نمود؛ خدا هم او را بخشید.

جوان برای سومین بار خدمت حضرت رسید و اظهار ندامت و پشیمانی کرد و عرض کرد: «ای رسول خدا! شرمنده و روسیاه هستم؛ باز معصیت خدا نمودم؛ این بار هم برای من از خدا طلب مغفرت بنما تا خداوند مرا ببخشد.»

پیامبر اسلام(ص) برای سومین بار برای او استغفار کرد و خدای متعال دوباره او را مورد بخشش قرار داد. جوان بی چاره دفعه ی چهارم آمد، حضرت باو او فرمود: «ای جوان! سه نوبت معصیت کردی و آمدی؛ من برای تو طلب آمرزش کردم، ولی توبه ی خود را شکستی؛ اما این بار از خداوند شرم دارم که برای تو طلب آمرزش کنم.»

آن جوان با دلی شکسته و چشمانی اشک بار از خدمت آن حضرت بیرون آمد و سر به صحرا گذارد. جبرئیل(ع) نازل شد و عرض کرد: یا رسول الله! خداوند تو را سلام می رساند و می فرماید: «بندگان مرا تو خلق کرده ای یا من؟»

فرمود: خدا! عرض کرد: خداوند می فرماید: «بندگان مرا تو روزی می دهی یا من؟» فرمود: خداوند عالم! عرض کرد: خداوند می فرماید: «بندگان من، معصیت مرا می کنند یا معصیت تو را؟» فرمود: معصیت خداوند را، جبرئیل(ع) عرض کرد: خداوند می فرماید «بندگان مرا، آیا تو می آمرزی یا من؟» فرمود: خدای متعال، عرض کرد: خدا می فرماید: «پس چرا بنده ی مرا دل شکسته نمودی مگر نمی دانی من ارحم الراحمین هستم و دوست دارم آمرزش بندگان را؟ یا احمد! برخیز و به صحرا برو، آن جوان سر بر روی خاک گذارده، سر او را از روی خاک بردار و او را مژده به آمرزش ما بده.»

(12)ـ وجه الله

از وصایای پیامبر گرامی(ص) به اباذر غفاری است که: یا اباذر! خدای متعال از سه کس به فرشتگان خود مباهات می کند:

1) کسی که در بیابان لم یزرع، اذان بگوید و سپس برخیزد و نماز بگذارد؛ در این لحظه خداوند به ملائکه می فرماید: به این بنده ی من نگاه کنید که نماز می خواند و هیچ کس جز من، او را نمی بیند و هفتاد هزار فرشته فرود می آید و پشت سر او نماز می خوانند و تا فردای آن روز برای او استغفار می کنند.

2) «و رجل قام من الیل فصلی وحدوه فسجد و نام و هو ساجد، فیقول الله تعالی: انظروا الی عبدی روحه عندی و جسده ساجد»

«مردی که شب برمی خیزد و به تنهایی نماز می خواند و در سجده خوابش می برد، در آن موقع خدای متعال به فرشتگان می فرماید: به بنده ام بنگرید که روحش نزد من است و بدن او در سجده.

3) و مردی که در میدان جهاد است؛ همه ی همراهان او فرار می کنند، ولی او می جنگد تا به فیض شهادت نایل می شود.

در آدابی از قرآن آمده است که: نیمه ی شب، مؤمن که سر به سجده می گذارد و در آن حال خوابش می برد از عالم اعلی ندا می رسد:

«ای ملائکه! نگاه به بنده ی ضعیف ما بکنید که چگونه خواب را بر چشم خود حرام کرده است و از بستر خویش برخاسته و به درگاه ما آمده است و چگونه ما را می خواند. شما بگویید با او چه کنم؟»

فرشتگان می گویند: پروردگارا! «مغفرتک» او را ببخش. ندا می رسد: آمرزیدیم، دیگر به او چه بدهیم؟...

ملائکه می گویند: ما بالاتر از آن را نمی فهمیم. خطاب می رسد: «ابحته زیارتی و اریه وجهی» ما به خاطر شور و اشتیاقش، بهتر از بهشت را به او عطا می کنیم، ما سیمای خود(وجه الله) را به او نشان می دهیم، تا پیوسته نظر جمال حق و سرگرم لذایذ معنوی باشد. آیا نظیر این پاداش در تمام هستی می توان یافت؟!

البته این نوع پاداش ها مربوط به اولیای الهی و بندگان شایسته ی خدا می باشد، گرچه سایر افراد نیکوکار نیز به تناسب مقام خود از پاداش مخصوصی برخوردار خواهند شد.

شهید دستغیب(ره) درباره ی احوال یکی از بزرگان می گوید:

خداوند توفیق تهجّد و عبادت در سحرها را به من عنایت فرموده بود. شبی به عادت همیشگی برخاستم، ولی دیدم کسل هستم. گفتم مقدار دیگری می خوابم و نزدیک صبح برمی خیزم. تا خوابم برد، زنی زیبا را در خواب دیدم، دو گونه اش از فرط زیبایی می درخشید.

پرسیدم تو کیستی؟ جواب داد: خدا مرا از فضل و کرمش برای تو آفریده است و برای تو هستم. گفتم: این گونه های تو چرا این قدر می درخشد؟

پاسخ داد: جمال و زیبایی من اثر اشک های تو در سحرهاست. خواستم با او درآمیزم که گفت: راهی به من نداری، مگر این حجاب تن برداشته شود؛ یعنی: مرگ تو، اول وصال ماست. تو اگر مشتاق من هستی، پس چرا این قدر می خوابی؟

می فرماید: پس از آن رؤیا دیگر از شوق آن حور خوابم نمی برد!

(13)ـ حق و باطل

بعد از این که فرعون دعوی خدایی کرد، رود نیل به خاطر این ادعای بزرگ از جریان باز ایستاد. مردم مصر بعد از دیدن این منظره، شگفت زده شده نزد فرعون آمدند و تقاضا کردند که آب رود را به جریان اندازد. فرعون گفت: من از شما راضی نیستم!

رفتند و برای مرتبه ی دوم درخواست کردند، باز همان جواب را شنیدند، در مرتبه ی سوم نیز به همان جواب، آنها را برگردانید. چهارمین بار گفتند: فرعون! حیوانات ما می میرند و زراعت های ما خشک می شود. اگر در ادعای خود صادق هستی رود نیل را جاری ساز، در غیر این صورت خدای دیگری انتخاب می کنیم.

فرعون به همراه لشگر خود که هفتصد هزار نفر بودند از شهر بیرون رفت. وقتی به مسافت یک فرسخ، از شهر دور شد دستور توقف را صادر کرد و خود به تنهایی به نقطه ی دوردست رفت به طوری که هیچ کس او را نمی دید. از مرکب شاهانه پیاده شد و خود را روی خاک انداخت و گفت:

پروردگارا! مانند بنده ای خوار و ذلیل که به سوی آقای خود بیاید در پیشگاه تو آمدم. من می دانم کسی جز تو قدرت ندارد و تو خدای بر حق هستی و من باطلم، ولیکن من دنیا را بر آخرت اختیار کرده ام و از تو می خواهم که مرا به مقصودم برسانی.

بعد از آن که مناجات آن ملعون با خدا به پایان رسید، خدای رئوف حاجت او را برآورد و رود نیل را به جریان انداخت به طوری که قبل از آن سابقه نداشت.

فرعون به مصریان گفت: من رود نیل را جاری ساختم و به این وضع درآوردم؛ آنها هم در مقابل او به سجده افتاده و مراسم پرستش را تجدید کردند. جبرئیل(ع) به صورت مردی نزد فرعون آمد و گفت:

پادشاها! بنده ای دارم که او را بر سایر بندگان خود امتیاز داده ام؛ ولی اختیار آنها را به او سپرده ام؛ کلید خزائن و دارایی ام در دست اوست، ولی آن بنده با من دشمنی می کند. کسی را که من دوست دارم با او دشمنی می کند و هر که را من نمی خواهم با او دوستی می نماید، کیفر چنین بنده ای چیست؟

فرعون گفت: بسیار بنده ی ناسپاس و بدی است؛ اگر در اختیار من باشد او را در دریا غرق می کنم. جبرئل(ع) گفت: اگر باید چنین کیفر شود، تقاضا دارم قضاوت خود را برای من بنویسید. فرعون هم نوشت: سزای بنده ای که با آقای خویش مخالفت کند، دوستانش را دشمن بدارد و با دشمنان او دوست باشد، فقط غرق کردن در دریاست و آن را به دست او داد. جبرئیل(ع) گفت: چه خوب است این نامه را مهر بزنید. فرعون نامه را گرفت و آن را مهر زد.

زمانی که فرعون و همراهانش به سرنوشت شوم خود گرفتار شدند و فرعون خود را در حال غرق شدن دید، جبرئیل(ع) همان نامه را به دستش داد و گفت: اینک قضاوتی که درباره ی خود کردی تحقق یافت، بنابراین باید غرق شوید. فرعون دست به دامن موسی(ع) شد و از او کمک خواست ولی موسی(ع) اعتنایی به او نکرد. از جانب خداوند خطاب رسید: «یا موسی! می دانی چرا به فریاد فرعون نرسیدی و به او توجهی نداشتی؟ زیرا تو او را خلق نکرده بودی، ولی به عزتم سوگند اگر به من پناه آورده بود به فریاد او می رسیدم.»

(14)ـ دعای مورچه!

«شیخ صدوق» در کتاب «من لا یحضره الفقیه» روایت کرده است:

در زمان حضرت سلیمان(ع) مردم مدتی دچار خشکسالی شدند و از آن حضرت خواستند برای طلب باران به درگاه خدای تعالی دعا کند.

سلیمان(ع) با یاران خود از شهر خارج شدند تا به مکان مناسبی رفته و درخواست باران کنند.

در مسیری که عبور می کردند، ناگهان سلیمان(ع) نگاهش به مورچه ای افتاد و مشاهده کرد که آن مورچه دست های خود را به سوی آسمان بلند کرده و می گوید: پروردگارا! ما هم مخلوق تو هستیم و نیازمند روزی تو می باشیم، پس ما را به گناهان فرزندان آدم هلاک مکن.

سلیمان(ع) رو به همراهان خود کرد و فرمود: «برگردید که از برکت دیگران شما نیز سیراب شدید.» و جالب این که در آن سال بیش از هر سال باران بارید.

(15)ـ پندی حکیمانه

از عارف واصل «حضرت آیت الله العظمی بهجت»، در کتاب «فریادگر توحید» پندی آموزنده نقل شده، ایشان می فرمایند: من روزی در اتاق نشسته بودم به طوری که سروصدای بیرون منزل را می شنیدم. بچه ی همسایه، دم در بازی می کرد. فقیری آمد و به این بچه گفت: برو از خانه ات چیزی برای من بیاور. آن بچه رو به فقیر کرد و گفت: خوب! برو از مامانت بگیر. آن فقیر جواب داد: من مامان ندارم، تو برو از مامانت بگیر و بیاور.

آقای بهجت فرمودند: من از این گفتگوی بچه با فقیر یک نکته فهمیدم. با خود گفتم: این کودک آن قدر به مادرش اطمینان دارد که فکر می کند هر چه بخواهد، می تواند از او بگیرد. اگر ما به اندازه ای که این کودک به مادرش اطمینان دارد، به خداوند اطمینان داشتیم و می دانستیم، هر چه از او بخواهیم می دهد، هیچ مشکلی نداشتیم و تمام کارهایمان درست می شد.

(16)ـ آمرزش حق

از «ابراهیم ادهم» نقل شده: در شب ظلمانی که اطراف خانه ی خدا خلوت بود، در حال طواف دست به پرده ی کعبه گرفته گفتم: پروردگارا! قدرتی که مانع از گناه کردن شود به من عطا بفرمای تا معصیت نکنم.

هاتفی از داخل خانه ی خدا ندا داد که: «ای ابراهیم! تو از من عصمت می طلبی، چیزی که بندگان نیز طالب آن هستند.

«فاذا عصمتهم فعلی من أتفضل و لمن أغفر» اگر بنا باشد همه را معصوم نمایم، پس فضل و بخشایشم که را فراگیرد و که را بیامرزم؟»

(17)ـ دل جویی حق

از امام باقر(ع) نقل شده: جوانی بدقیافه مدتی طولانی، هر روز نزد داوود(ع) می آمد و در مجلس او می نشست و نشستن او در حضور داوود(ع)، هم طولانی می شد و هم سکوت می کرد و مدت طولانی سخن نمی گفت.

روزی جناب عزرائیل به مجلس حضرت داوود(ع) آمد. داوود(ع) دید عزرائیل با نظر تند به آن جوان می نگرد؛ عزرائیل فرمود: چرا به این جوان با نگاه تند و دقیق می نگری؟! عزرائیل عرض کرد: از طرف حق تعالی مأمور قبض روح این جوان هستم و بعد از هفت روز این جوان را در همین مکان قبض روح می کنم.

وقتی داوود(ع) این موضوع را شنید، دلش به حال آن جوان سوخت و به او فرمود: ای جوان زن داری؟ به او گفت: نه.

داوود(ع) برای یکی از بزرگان بنی اسرائیل (که داری دختر بود) نامه ای نوشت و در آن نامه سفارش کرد که دخترت را به عقد ازدواج این جوان درآور؛ سپس نامه را به آن جوان داد و مخارج ازدواج را هم به او پرداخت و فرمود: برو؛ بعد از هفت روز به این جا بیا.

جوان رفت؛ ازدواج کرد و روز هشتم به منزل حضرت داوود آمد.

داوود(ع) پرسید: آیا در این چند روز به تو خوش گذشت؟! جوان عرض کرد: آری هرگز این گونه از لطف الهی بهره مند نشده بودم.

آن روز که بنا بود جناب عزرائیل به منزل داوود(ع) برای قبض روح آن جوان بیاید، نیامد.

داوود پیغمبر(ع) به آن جوان فرمود: برو؛ بعد از هفت روز به این جا بیا. او رفت و بعد از هفت روز آمد و روز هشتم در منزل حضرت داوود(ع) بود ولی باز عزرائیل نیامد و او به خانه اش رفت و هم چنین هفته ی سوم، تا این که عزرائیل به نزد داوود(ع) آمد. در حالی که آن جوان در محضر حضرت داوود(ع) بود، داوود(ع) از عزرائیل پرسید: چرا به وعده ی خود عمل نکردی و تاکنون سه تا هشت روز، گذشته و به این جا نیامدی؟!

عزرائیل عرض کرد: ای داوود! خداوند متعال به خاطر رحم و دلسوزی تو نسبت به این جوان، به وی ترحم کرد و سی سال دیگر بر عمر او افزود!!

(18)ـ ذوالقرنین

مردی بزرگ و بزرگوار، که خداوند به او اقتدار فراوان بخشیده بود، پیامبر نبود، اما با پیامبران خدا در ارتباط بود و از راهنمایی های آنان بهره مند می شد.

خداوند به او شخصیتی قوی، ایمانی محکم، قدرت اداره ی جامعه، عقل و دوراندیشی و امکانات مادی و معنوی، عطا فرموده بود.

او نیز از این سرمایه های خدا داده به بهترین وجه استفاده کرد و برای گسترش عدل و داد و ریشه کن کردن ظلم و فساد، تلاش فراوان نمود.

«ذوالقرنین» با سپاهیانش سفرهای متعددی داشت. از جمله سفر سوم خود را با استفاده از تمام امکاناتی که خداوند به او عنایت فرموده بود، به سوی شمال آغاز کرد. در این سفر، با اقوام گوناگونی رو به رو شد. در مناطق کوهستانی و ارتفاعات عظیم و گاهی در دره ها و صحراها، هر نقطه ای با ویژگی هایی و هر قومی با خصوصیت هایی.

یکی از اقوامی که ذوالقرنین با آنها ملاقات کرد، گروهی بودند که وضع مادی آنها خوب بود، ولی از نظر فکری عقب مانده و حتی از فهم و درک سخن عاجز بودند. این پادشاه نیک سرشت به تحقیق در وضع زندگی و مشکلات و دردهای آنها پرداخت، تا کمی از رنج آنها بکاهد و زندگی را برای آنها آسان تر سازد.

آن قوم که رفتار محبت آمیز او را دیدند، با او انس گرفتند و به هر ترتیبی بود، با زبان یا با اشاره به او گفتند: ای پادشاه مهربان! در آن سوی کوه هایی که ما زندگی می کنیم، قومی وحشی و جنایتکار به نام یأجوج و مأجوج وجود دارند که همواره در این منطقه فساد می کنند. گاه و بیگاه از شکافی که بین این کوه هاست به ما حمله می کنند و زندگانی ما را به تباهی می کشانند.

آیا ممکن است با این امکانات عظیمی که در اختیار داری، بین ما و آنها سدی ایجاد کنی و ما را از حمله های آنها نجات دهی و ما هزینه ی احداث سد را نیز به تو خواهیم پرداخت.

ذوالقرنین با آغوش باز، درخواست آنان را پذیرفت و مخارج سد را نیز خود به عهده گرفت و گفت: اعتبار و اقتداری که خداوند به من عطا فرموده، بهتر و بالاتر از پولی است که شما می خواهید بپردازید. شما با نیروی کسانی مرا یاری کنید تا با کمک یکدیگر، این سد عظیم را احداث کنیم.

آن گاه دستور داد قطعات آهن فراهم کنند. همه به تلاش افتادند، از هر گوشه و کنار قطعه های بزرگ و کوچک آهن را به محل آوردند. طبق راهنمایی ذوالقرنین، آهن ها را در دره ی میان دو کوه روی هم چیدند و سپس دستور داد آتش تهیه کنند.مقادیر زیادی هیزم و دیگر مواد سوختنی که در اختیار داشتند زیر و رو و اطراف آهن ها چیدند و آنها را شعله ور ساختند.

آتش عظیمی برافروخته شد و مدت ها به آن ادامه دادند. حرارت، آهن ها را نرم و به یکدیگر متصل ساخت. سپس ذوالقرنین از مردم خواست مقداری مس بیاورند، به زودی مقدار زیادی مس آماده شد. مس ها را بالای آهن ها گذاشت و با حرارت زیاد آنها را ذوب کرد، به طوری که پوششی از مس، آن سد آهنین را در بر گرفت تا از نفوذ آب و هوا و زنگ زدگی و فرسودگی آهن ها جلوگیری شود.

بدین ترتیب سدی پولادین و غیر قابل نفوذ، با ارتفاعی در حد ارتفاع کوه های دو طرف ساخته شد که یأجوج و مأجوج نه قدرت سوراخ کردن آن را داشتند و نه توان عبور از روی آن را و در نتیجه، آن قوم محروم و درمانده، از خطر حمله ی اشرار مصونیت یافتند.

روزی که سد به پایان رسید، مردم شادی کردند و جشن ها بر پا نمودند و از ذوالقرنین که چنین شاهکار بزرگ و حیرت آوری را به وجود آورده بود، ستایش و تجلیل فراوان کردند.

این مرد الهی وقتی دید چشم های مردم به او دوخته شده و عظمت کارش مردم را مبهوت ساخته و ممکن است مردم ظاهربین، آن همه اقتدار و عظمت را از او بدانند و کسی را که همه چیز از آن اوست فراموش کنند، با نهایت ادب و خضوع گفت: ای مردم! آنچه دیدید و می بینید، مربوط به ذوالقرنین نیست؛ او هم مانند شما انسانی است ضعیف و ناتوان، موجودی است کوچک و فناپذیر. این فکر و اندیشه ی توانا، این قدرت و هوش حیرت آور، این توانایی مادی و معنوی، همه و همه از آن خدا است. لطف او شامل حال ما شد و این پدیده شگفت انگیز به وجود آمد.

این سد عظیم و پولادین نیز ابدی نخواهد بود. این جهان و هر چه در آن است، فناپذیر و براساس وعده ی خداوند، روزی خواهد رسید که عمر این سد نیز پایان خواهد یافت و کسی که باقی می ماند و فنا و زوال در حریم مقدسش راه ندارد، خداست.

(19)ـ درگه امید

صاحب «عنوان الکلام» می گوید: وقتی نمرود خواست با خدای ابراهیم بجنگد، تیری به سوی آسمان پرتاب کرد. به جبرئیل خطاب رسید: «که این بنده ی یاغی به امیدی رو به سوی ما آورده، تیر او را بر یکی از ماهیان دریا فرود آورد که خون آلود برگردد تا او مسرور شود.»

جبرئیل تیر او را بر پشت ماهی فرود آورد، خون آلود برگشت و نمرود خوش حال شد و گفت: من خدای ابراهیم را کشتم.

ماهی مجروح به درگاه خدا عرض کرد: خدایا! آیا برای این که بنده ی نافرمانت را محروم نکنی، تیر او را بر من بی گناه وارد می سازی؟!

خطاب رسید: «به خاطر این که تیری که بر تو وارد شد، حرارت آهن را از ماهیان دریا تا روز قیامت برداشتم.»

به این جهت هیچ گاه صید ماهی با آهن انجام نمی گیرد.


مأخذ داستان ها به ترتیب شماره ی آنها:

1- عاقبت به خیران عالم / ج 1/ ص 63.

2- آیت بصیرت / ص 82.

3- لاله ای از ملکوت / ص 305.

4- قصص الله / ج2/ ص 111.

5- ارشاد القلوب دیلمی / ج 2/ ص 63.

6- داستان دوستان / ج 2/ ص 155.

7- هفته نامه ی داخلی صبح صادق / ص 21.

8- کتاب ایمان / ج 1/ ص 117.

9- داستان دوستان / ج 4/ ص 102.

10- گذرگاه عبرت / ص 88.

11- عنوان الکلام/ ص 108.

12- مکارم الاخلاق/ ج 2/ ص 469، آدابی از قرآن/ ص 176، سرای دیگر/ ص 176

13- پند تاریخ /ج 4/ ص 148.

14- عنوان الکلام / ص 163- 94.

15- تاریخ انبیا/ ج 2/ ص 245.

16- در محضر بزرگان / ص 150.

17- پند تاریخ / ج2/ ص 104، بحارالانوار/ ج 4/ ص 111.

18- دوره ی کامل قصه های قرآن / ص 98.

19- عنوان الکلام/ ص 265.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







:: برچسب‌ها: خدا, مهربان, کانون تمام خوبیها, استغفار, شرم ازخدا, دل شکسته, وجه الله, شهادت, نمازشب, اذان, بهتر ازبهشت, حور, حق وباطل, دعای مورچه, #ندی حکیمانه, آمرزش حق, دل جویی حق, ذوالقرنین, درگه امید, ,
نويسنده : علی